قلب و عقل

قلب و عقل

 

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 136، 20 ذی‌الحجه 1442) به تبیین موضوع قلب و عقل می‌پردازیم.

در تبیین بحث عقل در شرح حدیث دوازدهم از اصول کافی، به بررسی اولو‌الالباب (صاحبان لُبّ) و تفاوتشان با افرادی که فقط با چشم ظاهر، حقایق را در عالم حس می‌بینند رسیدیم. اولوالالباب را صاحبان عقلی معرفی کردیم که با دو بال خوف و رجا، پروردگارشان را می‌خوانند؛ خوف از مقام و عالَم خودشان نسبت به باطن و لُبّ و عقلشان، و رجا و امید فقط به حضرت حق‌تعالی.

امام کاظم(علیه‌السلام) در ادامۀ حدیث، کیفیت ارتباط و تهذیب نفس با عقل و نحوۀ ارتباط نفس جزئی را با نفس کلی (انسان کامل) بیان فرموده و خصوصیات عقلا را عنوان می‌کنند تا به عنوان میزانی، خودمان را بسنجیم و ببینیم چقدر به مقام عقل رسیده‌ایم؟!

ایشان قلب را با عقل یکی دانسته و در ادامه می‌فرمایند: "يا هِشامُ إنّ اللّه تعالى يَقولُ في كِتابِهِ: «إنّ فِي ذلكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ» يَعني: عَقلٌ، و قالَ: «و لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الحِكْمَةَ» قالَ: الفَهمَ و العَقلَ."؛ ای هشام خداوند در کتابش فرموده است: «در این کتاب و حقیقت، تذکر و یادآوری است برای کسی که قلب (عقل) دارد و مى‌فرمايد: «و ما به لقمان حكمت داديم» فرمود: يعنى فهم و عقل.

پس ظرفی که در آن می‌توان حقیقت ربوبیت را به ‌یاد آورد[1]، قلب یا همان عقل است. مرحوم صدرا در شرح آن بیان می‌کند: «همانا قلب انسانی جوهر عقلی است.» در حقیقت، نفس خودش جوهر عقلی است و حکمتِ سیر و حرکت جوهری‌اش این است که از آن حالت جسمانی دربیاید و عقل بالفعل متحد با معقولات شود؛ یعنی قلب همان عقلیست که ظرف یادآوری حقیقت و وعاء علم معرفی شده است.

حالا کدام قلب با عقل یکی است؟ در حالی‌که ما در آیات و روایات، قلب قسی، مریض، لاهی و متکبر داریم، چطور این قلب می‌تواند عقل بشود؟ اینجا منظور از قلب، یعنی مرتبۀ حقیقی قلب به ‌نام فؤاد که تکذیبی در آنچه که به یادش می‌آید نیست[2]. وگرنه قلب در مرتبۀ صدر یعنی مرتبۀ سطحی و ظاهری‌‌اش دچار بیماری‌ هم می‌شود.

قلب به فرمایش امام‌کاظم(علیه‌السلام) یعنی عقل، فؤاد و همان لبّ قلب و رتبۀ خالص آن. پس بدیهی است «ذکر در قلب»؛ منظور آن قلب صنوبری شکل مشترک در انسان و حیوان نیست؛ بلکه قلب یک لطیفۀ معنویۀ عین عقل است که معقولات را درک می‌کند و فؤاد نام دارد.

دانستیم نفس در هیچ عالمی نمی‌تواند بدون بدن باشد؛ در عالم ماده بدنش را با محسوسات می‌سازد و با آن‌ها خودش را ظهور و تعیّن می‌دهد. در عالم برزخ، بدن و قوایش را با متخیلات می‌سازد[3] و جوهر عقلی خودش را ظهور می‌دهد. و در عالمی که می‌خواهد به عقل مستفاد وصل شود؛ یعنی همان فؤاد، بدن خودش را با معقولات می‌سازد. بنابراین بدن اصلی که بقای نفس ما و خلیفه و ملاقات ‌کنندۀ خداست، همان لطیفۀ معنویه است.

نفس در سیر حرکت و شدنش به ادراک کلیات رسیده و یکپارچه کلیات را می‌خواهد. کلیات هم همان وجود و اسماء و صفات وجود است؛ یعنی عقل، معقولات را در ظرف قلب درک می‌کند و قلب معنوی همان عقل است. پس عقلمان در ذهنمان نیست، بلکه عقل ما در قلبمان است و کسی‌ که قلبش کار نمی‌کند عقلش هم کار نمی‌کند.

برای همین همیشه تکیۀ بزرگان بر مراقبت و تزکیۀ نفس در رتبۀ قلب است که حُب و بغض آن الهی شود و به حکمت[4] برسد تا بتواند در هر میدانی براساس فطرت و اسماء الهی، در جهت کمال، مشیّت و خواست و رضایت و محبت حضرت حق‌تعالی تصمیم بگیرد که این قلب «عین الحکمة» است.

لقمان از جمله افرادی است که حکمت از قلبش سرازیر شده و سوره‌ای از قرآن به نام اوست. روزی گروهی از ملائکه بر او وارد شدند، سلام کردند و گفتند: ما ملائکۀ خداییم، بر تو نازل شدیم تا تو را جانشین خدا کنیم که در زمین بین مردم قضاوت (سیاست) کنی. او درحالی‌که‌ ایشان را نمی‌دید و فقط لذت مناجات و سلامشان را در قلبش می‌چشید و می‌شنید، به آن‌ها گفت: اگر این امر از جانب خدا واجب عینی است، امید دارم خودش مرا موفق کند و راه رشد را نشان دهد، ولی اگر آمده‌اید که به من اختیار دهید و امر واجب نیست، عافیت را می‌خواهم و وارد فتنه نمی‌شوم. خداوند هم او را دوست داشت و معرفت و حکمت را در قلبش افزود، به‌طوری ‌که هزار کلمه از قلب او صادر شد که قیمت آن‌ها به قیمت عالم‌ می‌اَرزد.

در قدیم سیاست با قضاوت یکی بود؛ لقمان چون حکیم بود و می‌دانست وارد سیاست شدن چنان سیاسی‌بازی را می‌آورد که کل هویّت دینی و دنیوی انسان را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد، می‌گوید اگر امر واجب نیست من وارد فتنه نمی‌شوم. البته آدمی باید سیاست داشته باشد ولی در سیاسی‌بازی وارد نشود که بی‌عقلی است و این امر خیلی قلب مطمئنه می‌خواهد. حالا از این فتنه چند درصد می‌توانند سالم دربیایند؟ فقط علی(علیه‌السلام) سالم ماند و ابوذر و سلمان و مِقداد. بقیه چه شدند؟ در فتنه افتادند.

وادی سیاست، وادی هر کسی نیست که با کمی سواد و تجربه و تخصص بتوان وارد آن شد. علی‌بن‌ابیطالب(علیه‌السلام) سیّاس‌تر از معاویه بود ولی چون "ساسة العباد" است، سیاسی بازی نمی‌کند. ملاصدرا هم اگر از وادی سیاست صفویه خودش را بیرون نمی‌کشید معلوم‌ نبود امروز صدرالمتألهین شود و حکمت از کلامش جاری باشد.

حکمت در عُرف علما عبارتست از: «استکمال النفس الانسانیة باقتباس العلوم النظریة و اکتساب الملکة التامّة علی الافعال الفاضلة علی قدر طاقتها»[5]؛ بر اساس این تعریف استکمال نفس انسانی با دو حکمت نظری و عملی امکان‌پذیر است.

برای فهم بهتر فرمایش امام کاظم(علیه‌السلام) در خصوص اتحاد عقل و قلب و رسیدن به حکمت اولو‌الالباب، باید قدری نفس را بررسی کنیم. نفس، استعدادی است که توان صیرورت دارد؛ یعنی پیوسته با حرکت جوهری در حال شدن و رفتن است، حتی هنگام نشستن و خوابیدن هم استعداد دارد که از مرتبۀ اَخس به اشرف و از اشرف به اعلی حرکت کند و در هر عالمی عین مُدرکاتش ‌شود.

نفس در آغاز پیدایشش فاقد هرگونه صورت است، یعنی همان "لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُورًا"[6] که "لاشیء" محض است. اما وقتی صورت جسمانی یا همان حدوث جسمانی را پذیرفت؛ یعنی وقتی عقل در مرتبهٔ جسم کلی ظهور پیدا کرد، اولین چیزی که خودش از خودش، ظهور می‌دهد به عنوان اولین مرتبهٔ انسانی، طبیعت یا همان اعضا و قوایش است. در این حال فقط قادر به ادراک محسوسات شده و تخیلی از خودش ندارد که در مرتبهٔ انسان‌ طبیعی قرار دارد.

سپس آرام‌آرام حرکت می‌کند تا به مرتبهٔ نفس می‌رسد، یعنی در نفسش به‌لحاظ بودن خود و اعضای خودش ادراک پیدا می‌کند که آن مرتبهٔ دوم یعنی انسان نفسانی است.

در مرتبۀ سوم، انسان عقلانی می‌شود؛ یعنی نفس در مرتبۀ کمال خودش تمام تکینگی (چگالی) عقل را در قلب پیاده می‌کند تا منتشر شود و در ناسوت، بدن ناسوتی عقلانی، در برزخ، بدن برزخی عقلانی، در قیامت، بدن قیامتی عقلانی شود و از بهیمیت، سَبُعیت و "کالانعام" بودن دور و جدا شود.

بنابراین، نفس در اولین مرتبه، انسان اول یا طبیعی؛ در دومین مرحله انسان ثانوی یا نفسانی (خیالی) و در سومین مرحله انسان ثالث یا عقلانی است. هریک از این عوالم و مراتب سه‌گانه نامتناهی‌اند که در مقام تعیّن نفس بالاخره به یک عالم می‌رسند که خود آن عالم هم بی‌نهایت است. این‌ها همان سه‌ عالمی هستند که در تفسیر سورهٔ واقعه آمده‌اند: اصحاب شمال و یمین و سابقون.

اگر نفس در مرتبهٔ اول یعنی ادراک محسوسات و بدن طبیعی‌اش بماند و عبور نکند، انسان‌ طبیعی یا اصحاب شِمال است که خود، مراتب گوناگونی دارند. اینان تمام انرژی و قوای عقلی‌شان را در سود و زیان بُعد طبیعی هدر داده‌اند و مصداق آیهٔ 20 سورهٔ احقاف "أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَاسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا" شده‌اند. چنین انسان‌هایی متوجه حواس ظاهری‌اند و در قلب، ذهن و بدنشان همواره در جهت سود و زیان دنیایشان در حال دویدن و تکاپو هستند، و دائم در تفرقه‌اند؛ در تفرقۀ این را بگیرم، بدهم، بردارم و... .

در مرتبۀ دوم، انسان طبیعی می‌شود انسان نفسانی یا خیالی. نفس، در وحدتش کل قواست و تمام حواس در حس مشترک جمع هستند، بنابراین، از تفرقه در این مرتبه کمی کاسته می‌شود. مثلاً برای ساختن خانه در بیرون، اعضا و جوارح و... همه درگیرند و در تفرقه؛ اما اگر ساختن در ذهن و خیال باشد، با اینکه پرش ذهنی داریم اما تفرقۀ قوا و اعضا را نداریم و تشتت کمتر است. در هر دو مرتبه هم نفس با مدرکات خودش متحد شده و از آن‌ها تأثیر می‌گیرد؛ در مرتبۀ اول با محسوسات عالم ماده و در مرتبۀ دوم با خیالات. مثلاً در خیال می‌تواند در توهم زندگی ‌کند و امید واهی داشته باشد یا در کینه‌ها و رذیله‌ها، طرف مقابلش را در خیال بکُشد و بزند و... . یا می‌تواند صور خیالی برزخی را در خواب ببیند که همگی انشائات خود نفس‌اند که با مدرکاتش متحد شده و عالم و بدن خود را می‌سازند.

نفس تا این مرتبه، فعلیت عالم حس و خیال را دارد و بالفعلِ حساس و متخیل و بالقوۀ متعقِل است. یعنی نفس، دوتا بدن دارد که با مُدرکاتش یکی شده‌ و به عقل فعال رسیده‌، اما هنوز بدن قلبی به‌عنوان بدن عقلی ندارد. اگر در مرتبهٔ این دوتا فعلیت بماند و بالاتر نرود، با مرگش بدن مادی رو به فنا می‌رود و بدن خیالی هم به عالم برزخ می‌رود[7]. و چون اجازۀ عروج عقل را به خود نداده، با وجود اینکه تکویناً به تجرد عقلانی می‌رسد اما این تجرد او را در عالم متخیلات نگه می‌دارد. اکثر انسان‌ها اینچنین هستند و تنها به عقل فعال رسیده‌اند؛ یعنی قلبشان قفل است و بدن قلبی ندارند.

بهشتیانی که به لقای الهی نرسیده‌اند و اصحاب یمین‌اند، جز این دسته‌اند. آن‌ها بدون رسیدن به صد، در مقام نود یعنی بهشت نشسته‌اند و همانند لذت خیالی که ما در خواب می‌بریم؛ آن‌ها در بهشت زندگی می‌کنند و لذت می‌برند اما نمی‌توانند از ابعاد بالاتر وجودشان بهره‌مند شوند و چون وجود تکوینی‌شان عقلانی شده، با اینکه در بهشتند اما سیرابی و آرامش و آسایش اتم و اکمل را ندارند. مثالش در دنیا ثروتمندانی هستند که همانند فرعون و قارون، با وجود زیبایی، ثروت، غذا و لباس خوب و... راضی نیستند و همواره در حال دویدن و تلاش در عالم ماده‌اند تا به لذت بالاتر برسند، چون از نظر وجودی و فطری، راحت و آرام نیستند.

اما مرتبۀ سوم یعنی اولو‌الالباب یا همان انسان‌های‌ عقلانی اقل هستند. انسان‌های قلیلی که از ادراک محسوسات و متخیلات بالاتر رفته و به عالم معقولات رسیده‌اند. این مقام، بالاترین مقام و رتبهٔ سابقون است که صاحبان قلب هستند. هنگامی که نفس از مرتبهٔ حس و خیال به مرتبهٔ عقل ارتقا یابد، دارای دو قوهٔ دیگر می‌شود که مدرکات این قوا مراتب عقلانی را در حکمت نظری و عملی شکل می‌دهند که در ادامهٔ حدیث، امام کاظم(علیه‌السلام) به آن می‌پردازند.

همچنین قلب، از مغز قلب که عین عقل است، الهامات و معقولات را گرفته و به قوهٔ تخیل و اعضا در عالم محسوسات وارد می‌کند. چنین انسانی هم مخرجش نور می‌شود، هم مدخلش. در حقیقت، نفس به لحاظ قلب دو جلوه دارد: نفس عالمه و عامله. با جلوۀ نفس عالمه که رو به مغز قلب دارد، با مجردات عقلانی ارتباط برقرار می‌کند و با جلوۀ عامله تمام عوالمش را با عقل می‌سازد؛ دنیا (حس) و برزخ (خیال) و قیامتش (عقل) را. یعنی تکینگی قلب، اتصال تام به حق دارد و می‌تواند با کل عوالم ارتباط داشته باشد و آن‌ها را دائم تدبیر کند.

پس عقل در دو رتبۀ عملی و نظری‌ است که هر کدام هم مراتبی دارند. عقل نظری، چهار رتبۀ هیولانی (استعداد محض) و بالملکه، فعال و مستفاد (قلب) دارد. عقل عملی خادم عقل نظری است و هرچه او می‌گوید را پیاده می‌کند. برای رسیدن به عقل یا قلب عملی نیز چهار رتبه و سفر لازم است:

مرتبهٔ اول؛ تهذیب ظاهر و مقیّد شدن به شریعت و ظاهر دین و انجام فرامین شرع است.

مرتبهٔ دوم؛ تهذیب در قلب است که آن را از هرگونه آثاری که گرفته پاک کنیم.

مرتبهٔ سوم؛ آشنا کردن نفس با اسماء الهی است.

و مرتبهٔ چهارم فروریختن منیت‌ها و خودبینی‌ها و خراب کردن خودمداری و انسان‌مداری و «من بنیادین» در دنیای امروز است تا خدامداری جایگزین شود. این فروریختن چه در دین و بهشت و رضوان باشد و چه در دنیا. یعنی حجاب‌ اومانیسم، پوزیتیویسم و پدیدار شناسی که امروز بدبختی جامعه شده و در آن موجودات، بیشتر از حق مورد شناسایی‌اند، باید کنار رود تا فقط وجود، خودش را نشان دهد و نهایتاً قلب انسان به وصول حق‌تعالی نائل ‌شود.

بنابراین در نظام هستی تنها یک قلب می‌تپد که آن قلب، واسطهٔ فیض حق‌تعالی یعنی قلب انسان کامل یا همان عقل کلی است که تسلط کامل به تمام مراتب مادون خودش دارد. انسانی هم که در نفس جزئی به رتبۀ قلب رسیده به مراتب مادونش در خیال و حس، کاملاً تسلط پیدا می‌کند. یعنی دیگر چه کنم چه کنم، بکنم یا نکنم، کاش می‌کردم و نمی‌کردم، ندارد. زیرا قوای نفسانی (حواس و خیال) با ورود به حریم قلب، از خود فنا شده و تزاحمی ندارند و قلب (عقل) مراقب آن‌هاست، پس خود را در امنیت و آرامش می‌یابند و این همان"أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ"[8] است. همانند بچه‌ای که دستش را به مادرش داده و دیگر کار ندارد کجا و چه‌جوری می‌رود، چون می‌داند مادر او را می‌برد.

از دیدگاه صدرا، هریک از اشیاء خارجی متناسب با سعهٔ وجودی خود توسط یکی از مراتب نفس درک می‌شوند. اجسامی که وجود ضعیف‌تری دارند با مرحلهٔ ضعیف نفس یعنی حواس و قوا درک می‌شوند. تخیلات که صورت‌های لطیف‌تری دارند با مرحلهٔ خیال نفس، و معقولات، با نفس ناطقه یا همان عقل یا قلب درک می‌شوند. و این همان اتحاد مُدرک و مدرکات است که نفس با ادراکاتش در هر عالم اتحاد پیدا می‌کند و انسان طبیعی یا خیالی یا عقلانی می‌شود.

نکتۀ قابل توجه این است که بدانیم انسان، عرصۀ‌ گسترده‌ای است که همهٔ موجودات و عوالم از او به ظهور می‌رسند و تعیّن می‌گیرند [9]؛ یعنی نفس این استعداد و شأنیت را دارد که در سیر تکاملی خود به جایی برسد که همهٔ هستی اعضا و اجزای او باشند و از او اطاعت کنند. به بیانی دیگر، انسان با هر رتبه‌ای از نفسش با طبیعت ارتباط برقرار کند، طبیعت در همان مرتبه خصوصیات خودش را نشان می‌دهد؛ یعنی اگر انسان کشفش از طبیعت محدود به عالم حس باشد، طبیعت جلوۀ محدود خودش را نشان می‌دهد. اگر در عالم خیال یا عقل باشد، طبیعت جنبۀ ملکوتی (خیالی) و جبروتی‌ (عقلانی) خود را نشان می‌دهد.

پس منظور از اتحاد نفس با حقایق عینی و خارجی موجودات این است که نفس در اثر حرکت جوهری ارتقاء وجودی پیدا کرده و حقیقت و اصل امور را مشاهده می‌کند؛ همان "رَبِّ أرِنِی الأشیاءَ کَما هِیَ". و با توجه به اینکه ماهیت امور در هیچ مرتبه‌ای تغییر نمی‌کند و موجودات مادی تنزل یافتۀ همین عقل هستند که از نفس ظهور پیدا کرده، پس نفس با همهٔ مراتب حقیقت اتحاد پیدا می‌کند؛ آن هم در چهار مرتبۀ طبیعت، مثال، عقل و قلب (اسماء الهی).

انسان، مظهری از خداست که به صورت عالم صغیر در معنا و انسان کبیر در آیینهٔ هستی نمایان است. حقیقت انسان نیز نفس ناطقه‌اش است و تعیّن نفس ناطقه نیز قلب است، حالا چه قلب قسی و ساهی و لاهی، چه قلب "أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" و پر سکینه. تمام کائنات هم صورت‌های تفصیلی حق‌اند که آدمی کون جامع تمام این صورت‌هاست. یعنی میان مراتب هستی و مراتب انسان و ادراکاتش تلازم وجود دارد و هرچه مراتب در هستی هست، در انسان هم هست. مرتبهٔ وجودی هر انسانی نیز به قدر ادراک او از هستی است؛ اگر هستی را حس بداند اصحاب شمال شده، و اگر خیال بداند، اصحاب یمین و اگر حق بداند سابقون می‌شود.

حق نیز عین ظهور است و ‌ظهورش در عقل است که تمام حقایق و کمالات مادون خودش را داراست و وقتی به کمال نهایی خودش برسد، ناظر و شاهد و مشاهده‌گر انسان کامل است. یعنی آن حقیقتی که به وسعت کل هستی است، همان انسان کامل است که امام کاظم(علیه‌السلام) در حدیث می‌فرماید: عقل همان قلب است.

 


[1]- تذکر، دانستن نیست بلکه به معنای یادآوری آنچه که بوده و حال پردۀ غفلت، جهل یا عناد روی آن را پوشانده است، می‌باشد.

[2]- سورۀ نجم، آیۀ 11: "مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىٰ"؛آنچه فؤاد(حقیقت قلب) دید، تکذیب نکرد.

[3]- در خواب، بدنی را می‌بینیم که با متخیلات، حُب و بغض عالم ناسوت و معانی جزئیه ساخته شده و به آرزوهایی که در بیرون دست‌نیافتنی است می‌رسد و لذت می‌برد؛ مثلاً از آدم زورگو انتقام می‌گیرد و... . این بدنِ نفس هم یک مرتبه از قلب است، چون خیال مرتبه‌ای از نفس، قلب و عقل است.

[4]- حکمت؛ علم به حقایق اشیاء و اعیان ثابته و سرّالقدر است.

[5]- شرح اصول کافى ملّاصدرا، ج 1، ص 358.

[6]- سورۀ انسان، آیۀ 1.

[7]- البته چون محسوسات را به عالم خیال برده، هر دو عالم حس و خیال در بدن برزخی متحد شده‌اند. این بدن در برزخ هم حیات و مرگ برزخی دارد تا به عالم بعدی قیامت برسد.

[8]- سورۀ رعد، آیۀ 28.

[9]- "لولاک لما خلقت الافلاک".

 



نظرات کاربران

//